محاکمه خسرو پرویز

2 1,485

در سال 628 میلادی و پس از برکناری خسرو پرویز توسط پسرش شیرویه و بزرگان و سرداران ایران، خسرو پرویز را در خانهٔ هندو که انبار گنج به حساب می آمد، زندانی کردند.

فردای آن روز شیرویه بر تخت نشست و تمام بزرگان و موبدان را در قصر جمع کرد و بزرگان و موبدان پادشاهی او را تبریک گفتند و شیرویه نیز از آنان تشکر کرد و با آنان به مشورت پرداخت و به آنان گفت که پدر من ( خسرو پرویز) به تمام مردم و همچنین بزرگان و سرداران بدی کرده و آنان را رنجانیده است و همانطور که میبینید وضع ما به خاطر کارهای پدرم اینچنین شده است و من قصد دارم تا کار های بد او را جبران کنم. از میان بزرگان دو تن از پیران و خرمندان آن جمع را برگزید. خراد برزین و اشتا گشسپ به فرمان شیرویه شاه مامور رفتن به نزد خسرو پرویز شدند تا گناهان او را به او بازگویند و از او بخواهند تا از گناهانش توبه کند.
او سپس گناهان خسرو را چنین برشمرد:

1. کشتن پدر (هرمزد چهارم)
2. زندانی‌ کردن 16 تن از فرزندان
3. کشتن زندانیان و زندانی کردن برخی بزرگان
4. جمع‌ کردن ثروت
5. نگه‌ داشتن ارتش ایران در مناطق دوردست
6. نا سپاسی کردن نسبت به قیصر روم و پس ندادن صلیب
7. درخواست توبه کردن

اشتا گشسپ و خراد برزین پس از شنیدن این سخنان با دلانی پر درد و بی میل به سوی تیسفون و نزد خسرو رفتند. نگهبان زندان خسرو پرویز گلینوش بود که با آن دو تن دیدار می کند و ابتدا مانع دیدار آنان با خسرو پرویز می شود و می گوید که شیرویه به او دستور داده است که کسی خسرو پرویز را نبیند. ولی آن دو تن شرح ماجرا را بر وی بازگو می کنند و گلینوش نیز اجازه دیدار با خسرو پرویز را به آنان می دهد.

اشتا گشسپ و خراد برزین نزد خسرو پرویز می روند، خسرو که در آنجا خوابیده بود با دیدن آنان و با ذکر نام خداوند از جای بر می خیزد. آن دو تن با دیدن خسرو تعظیم کردند و ساکت در جای خود ایستادند تا خسرو لب به سخن بگشاید. آنان زمان درازی همانطور ساکت مانند تا اینکه خسرو لب یه سخن گشود و گفت: بخت از خاندان ساسان برخواهد گشت و بی مایگان ازین پس بر تخت می نشینند و تاج و تخت به فرزند من نیز وفا نمی کند. از آن کودک بی منش و زشت کام چه پیامی داری؟ پس هر چه زودتر سخنانش را بر من بازگویید هرچند که سخنان او هیچ ارزشی برای من ندارد.

خراد برزین و اشتاگشسپ تمامی سخنان شیرویه را باز گفتند و تمامی گناهان خسرو را بر زبان راندند. خسرو پرویز با شنیدن این سخنان خشمگین شد و رو به آن دو مرد کرد و گفت اکنون جواب من را بشنوید:

به شیرویه بگویید که این سخنان، سخنان تو نیست بلکه این ها را بدخواهان و دشمنان من به تو گفته اند. از گفتن سخنان نادرست بپرهیز که دشمنانت با شنیدن این ها شادمان خواهند شد. تو هنوز بی تجربه و خام هستی تا بتوانی بر تخت بنشینی. ازین گونه اندیشه ها بپرهیز که جز شادمان کردن دشمنان چیزی عایدت نمی شود و مطمئن باش با این اتهام های دروغین که بر من ساخته ای در نزد بزرگان بزرگ و گرامی نخواهی شد. خسرو در ادامه جواب گناهانش را یکایک می دهد و میگوید:

1. کشتن پدر: در مورد کشتن هرمز باید بگویم که در آن زمان هرمز به خاطر بدگویان به من بدگمان شد و فکر کرد که من در صدد خلع پدر و رسیدن به پادشاهی ام، و من با آگاهی از این موضوع شباهنگام از تیسفون گریختم. هرچند که بی گناه بودم و چنین فکری در اندیشه نداشتم ولی جز گریختن چاره ای نداشتم. پس از آنکه شنیدم که هرمز به قتل رسیده است (بندوی و گستهم دایی ها خسرو برای رسیدن به پادشاهی هرمز را کشتند) به سوی تیسفون رفتم ولی بهرام چوبینه با من به جنگ پرداخت و هنگامی که در حال شکست بودم از میدان گریختم و به روم رفتم. پس از مدتی نیز با یاری یزدان بازگشتم و بهرام را شکست دادم و پس از نشستن بر تخت نخستین کاری که انجام دادم این بود که قاتلان پدرم هرمز را به اشد مجازات رساندم. بندوی و گستهم قاتلان پدرم، دایی های من بودند و جان فشانی های فراوانی برای من کرده بودند ولی از آنجایی که خون پدرم جگرم را می سوزاند دستور دادم تا دست و پای بندوی را ببرند و پس از آنهم که گستهم گریخت و پنهان شد به دستور من او را یافتند و او را نیز به خونخواهی پدرم به قتل رساندم!

2. زندانی‌ کردن 16 تن از فرزندان:
در مورد زندانی کردم فرزندانم هم باید بگویم که آنها در کاخ زندگی می کردند و تنها دلیل نگه داشتن آنان در قصر این بود که به آنان گزندی نرسد. شما در قصر هر چیزی که نیاز داشتید در دسترستان بود و به چیزی نیازمند نبودید. تو که این کاخ را زندان می نامی پس چه طور بود که در آن همیشه شادمان بودی و به هیچ چیز نیازی نداشتی؟ چرا که پیش بینی شده بود که فرزند یکی از پسران من تخت شاهنشاهی ایران را به باد خواهد داد و من نیز مانع ازدواج شما ها شدم که تا من زنده ام این اتفاق نیفتد. (این پیشبینی درست بود و یزدگرد سوم نوه خسرو پرویز آخرین پادشاه ساسانیان بود)

روزی یکی از ستاره شناسان به من گفت که از تو (شیرویه) به من گزند خواهد رسید و از من خواستند تا تو را بکشم و چون تو پسرم بودی من این کار را نکردم.
در سال 36 ام پادشاهیم که حتما تو آن روزگاران خوش را به یاد داری هر چند که زمان زیادی از آن گذشته است. نامه ای از هندوستان به من رسید که با هدایی از قبیل پیل و دیبای زربفت و … در آن نامه به خط هندی درمورد تو پیش بینی شده بود. دبیر هندی دربار با چشمانی گریان آن را برایم خواند. که تو (شیرویه) در سال 38 ام پادشاهیم مرا خواهی کشت. من از همان زمان می دانستم که تو این کار را خواهی کرد ولی از آنجایی که تو پسرم بودی من به تو آسیبی نزدم. آن نامه پیشگویی هم اکنون نزد شیرین است و اگر میخواهی می توانی آن را بخوانی ولی مطمئن هستم که اگر آن را بخوانی از کرده هایت پشیمان می شوی.

3. کشتن زندانیان و زندانی کردن برخی بزرگان: از میان برداشتن و زندانی کردن دشمنان تخت تاج و پادشاه نزد شاهان پیشین نیز بوده است. تو اگر این را نمی دانی از موبد بپرس تا در مورد آن به تو پاسخ دهد. این کسانی که در زندان بودند افرادی خیانت کار بودند که مردم از ایشان بیزار بودند. برخی را نیز به زندان افکندم چون از آنان به مردم نیک زیان می رسید. الان اطلاع پیدا کردم که همه زندانیان را که از اژدها هم بدتر بودند را آزاد کرده ای! هم اکنون تو نزد خداوند گناه کار هستی!

4. جمع‌ کردن ثروت: امروز کسانی که از من به تو بد می گویند فردا از تو به دیگران بد خواهند گفت چرا که اینان فقط بنده زر و سیم هستند! اگر از هند و چین و روم باژ گرفتم و در خزانه خوش انباشتم به خاطر این بود که از مردم ایران باژ نگیرم و هم اکنون تو با همان گنج ها میتوانی بر تخت بنشینی و پادشاهی کنی. اینها که امروز نزد تو هستن فردا تاج و تخت تو را به باد خواهند داد پس خزانه را خالی نکن! هر چند که می دانم این گفتار ها در مغز تو نخواهد گنجید. ثروت آرایش پادشاهی است و بدون ثروت پادشاهی معنی ندارد! بدون ثروت زیردستان از شاه اطاعت نخواهد کرد! همچنین اگر ثروت نداشته باشی سپاه هم نخواهی داشت.

5. نگه‌ داشتن ارتش ایران در مناطق دوردست: در مورد نگه داشتن سپاهیان ایران دور از خانواده شان باید بگوبم که تو کار خوب و بد را نمی توانی از هم تشخیص بدهی، از راه همین سپاهیان بود که من توانستم آن ثروت را به دست آورم. من آن سپاهیان را فرستادم تا با دشمنان بجنگند و به خاطر همان سپاهیان است که اکنون تو در آرامش بر تخت نشسته ای! اگر آن سپاهیان نباشند ایران همچون باغی پر از میوه است که دشمنان به آن چشم طمع دارند و اگر دیوار (سپاه) نداشته باشد دشمنان آن را غارت می کنند.

6. نا سپاسی کردن نسبت به قیصر روم و پس ندادن صلیب: اما در مورد قیصر که من را ناسپاس و شکاک خواندی، این سخن ها سخن تو نیست بلکه این ها را آموزگارت به تو یاد داده است! من به وفا جفا نکردم! تو (خطاب به شیرویه) اصلا فرق وفا و جفا را نمیدانی! تو این را باید از زاد فرخ و گشسپ بپرسی که من در قبال کمک قیصر طلاهای فراوانی، اسپ، و … به رومیان به یادگار دادم.
اما در مورد دار مسیحی (صلیب مسیح) که گفتی که به چه کار من می آید که آن را به رومیان پس ندادم! قیصر روم با آن همه فیلسوف و دانشمندان آن تکه چوب را خدا می دانستند و آن را خدا می نامیدند! از آن تکه چوب خشک شده خداوند بود خود با پای خویش از خزانه ما می رفت!

7. درخواست توبه کردن: اما در مورد توبه کردن که از من خواستی توبه کنم و از یزدان پاک درخواست بخشایش داشته باشم، من به خاطر چه گناهی باید توبه کنم؟! تاج پادشاهی با خواست یزدان پاک به من رسید و با خواست او آن را از من باز ستانده است. من این سخنان را به خداوند می گویم و نه به یک کودک: که من از کارهای خداوند راضی هستم و هیچ شکایتی ندارم، من 38 سال پادشاه بودم و هیچ اهمال و کم کاری ای نکردم و هم اکنون خداوند پادشاهی را به کسی دیگری داده است و باز خداوند را سپاس می گویم.

خسرو سپس گفت که به آن کودک زشت و بد کامه (شیرویه) بگویید که امیدوارم سلطنت او ابد پایدار باشد و سرانجام و عاقبت من نیز با خداوند است. خسرو رو به آن دو تن می کند و می گوید که شما نیز پایدار باشید و سخنان من را تک به تک به او باز گویید. در ادامه می گوید که همه مردم روزی خواهند مرد همچون کیخسرو بزرگ که او نیز مُرد و خود شیرویه نیز از این قضیه مستثنا نیست. پادشاهانی همچون جمشید، فریدون و تهمورث که همه نومیدان از دیدن آنان امیدوار می شدند و حتی دیوان وحشی نیز از آنان فرمان می بردند، روزی فرا رسید که آنان نیز مردند. سپس بزرگانی همچون رستم، اسفندیار، گشتاسپ، جاماسپ، آرش و … را مثال می زند و میگوید که آنان نیز مردند و از آنان کاخ هایشان باقی ماند. خسرو در ادامه می گوید که اگر این چند سال آخر پادشاهی ام نبود (اشاره به شکست از روم و خلع از پادشاهی) من را در میان پادشاهان بی همتا بودم چرا که تمامی دشمنان را شکست دادم و سختی های بیشماری را تحمل کردم اگر سرنوشت من اینگونه تمام شود تمامی امید خرمندان ایران از بین خواهد رفت چرا که پس از من پادشاهی به فرزند من نیز نخواهد ماند و به گفته بزرگان که گفته اند اگر بخت از تو برنهد از هر چیزی که میبینی باید بهراسی!

سخن آخر من به شما دو تن و بزرگان و موبدان ایران این است: همیشه شاد باشید و من شما را بدرود می گویم و ازین پس نیز می خواهم که از من به نیکی یاد کنید.

اشتاگشسپ و خراد برزین که تمامی این وقت به حالت ایستاده در مقابل خسرو ایستاده بودند پس از تمام شدن سخنان خسرو پرویز دو دست بر سر زدند و گریان شدند و از آمدن خویش به نزد خسرو به شدت پشیمان شدند و هر دو با چشمانی گریان از سخن هایی که به خسرو گفته بودند پشیمان شدند و هر دو دستشان را بر صورتشان گرفتند.

آنان با چشمانی گریان از نزد خسرو بازگشتند و به پیش شیرویه آمدند. شیرویه با دیدن وضع به هم ریخته و اندوهگین آندو از آنان پرسید چه شده است؟ آنان نیز تمامی سخنان خسرو را باز گفتند. شیرویه با شنیدن این سخنان ناگهان به گریه افتاد و از کرده هایش به شدت اظهار پشیمانی کرد و از تخت برخاست و هر دو دستش را بر سرش گذاشت. شیرویه چنان می گریست که قطره های اشک از چشمانش بر روی زمین می چکید. سخنان خسرو چنان تاثیری بر شیرویه گذاشت که قصد داشت او را از زندان آزاد کرده و خود از تخت کناره گیری کند. به همین دلیل دستور داد تا خوراکی های گوناگون برای خسرو ببرندتا مبادا کمبودی داشته باشد، خدمتگزاران نیز اطاعت امر کردند و غذاهای رنگارنگی برای خسرو بردند. ولی خسرو پرویز لب به هیچ یک از آن غذا ها نزد.

در یکی از همان روز ها باربُد نوازنده معروف دوره ساسانی و خسرو پرویز به دیدار خسرو در زندان میرود و از بزرگی روز های شاهی خسرو پرویز با او با افسوس فراوان سخن میگوید و می گرید و به خسرو می گوید که پسران شاهنشاهان همیشه مایه قدرت و کمک شاهان بودند ولی درمورد فرزند تو برعکس است و تبدیل به دشمنی بزرگ برای تو شد. باربد با خسرو ار روزهای خوش گذشته و جشن ها و سرور ها می گوید و میگرید.
باربد در نزد شاه سوگند یاد می کند که چون خسرو ای همچون تو (خسرو پرویز) نباشد دیگر نوازندگی نخواهد کرد و به همین منظور چهار انگشتش را که با آن نوازندگی می کرد را می بُرَد و سپس به خانه می رود و آتشی بزرگ درست می کند و تمام آلات موسیقی خویش را در آتش می سوزاند.

فردای همان روز هنگامی که خبر تغییر تصمیم شیرویه به بزرگان دربار و مخالفان خسرو پرویز رسید همگی به نزد شیرویه آمدند و به طور بسیار هوشیارانه و با سیاست با شیروی سخن گفتند. چرا که آنان نیک می دانستند چنانچه خسرو پرویز از زندان آزاد شود آنان را زنده نخواهد گذاشت. پس از همین روی به نزد شیرویه آمدند و گفتند که همگی بزرگان کشور طرفدار پادشاهی تو هستیم ولی مردم طرفدار پدرت خسرو پرویز هستند و ما نمی توانیم در یک زمان دو شاه داشته باشیم و این اصلا خردمندانه نیست که یک کشور دو شاه داشته باشد. پس خسرو پرویز را آزاد کن تا او را بپرستیم و خودت از تخت کناره گیری کن و یا خسرو را بکش تا تو را بپرستیم. آنان اضافه کردند، در صورتی که خسرو پرویز از زندان آزاد شود تو را (شیرویه) را زنده نخواهد گذاشت. پس هم اکنون ما منتظر جواب شاه هستیم.

شیرویه که جوانی خام و بی تجربه بود به نوعی بازیچه دست بزرگان دربار بود تا یک شاه. به همین دلیل نمی توانست با درخواست آنان مخالفت کند. شیرویه همچنین با خود اندیشید که خسرو به محض آزادی او را خواهد کشت. پس بنابراین به قتل خسرو پرویز رضایت داد. (در باطن مایل به قتل پدر نبود) بزرگان نیز با لبخندی مرموزانه که توانسته بودند به خواسته خود برسند قصر ترک کردند.

فردای همان روز بزرگان کشور در صدد فرستادن کسی به نزد خسرو بودند تا او را هلاک کنند. ولی کسی جرات آن را نداشت تا آن شاهنشاه بزرگ را به قتل برساند. پس از چندین روز کسی را یافتند که اظهار می کرد که او از پس این کار برمیاید. پس او را نزد زاد هرمز در قصر آوردند که نام او مهر هرمز بود مردی با قیافه ای زشت و چشمانی کبود و بدنی پر مو.
زاد هرمز نیز او را نزد شاه برد. مهر هرمز با دیدن شاه (شیرویه) اظهار داشت: چون مرا سیر کنید این کار را انجام می دهم. پس بدو خنجری دو دم و کیسه ای دینار دادند و او را به طرف زندان خسرو فرستادند.

خسرو پرویز با دیدن او بی اختیار بر خود لرزید و از وی نامش را پرسید. مهر هرمز پاسخ داد که نامم مهر هرمز است و غریبم در این شهر و بدون خانواده هستم. خسرو پرویز دانست که دیر اجلش فرا رسیده است. پس به خدمتکاری جوانی که در آنجا بود درخواست تشت آب و مشک و یک پیراهن تمیز می کند. چون خدمتکار درخواست او را اجابت می کند. او پیراهنش را عوض می کند و زیر لب زمزمه کنان دعایی می خواند و توبه می کند سپس چادری بر سر می کِشد تا مهر هرمز را نبیند.
مهر هرمز درب اتاق را میبندد و ناگهان چادر را از سر خسرو می کشد و جگرگاه خسرو را با خنجر می درد و خسرو پرویز با ناله فراوان در همانجا می میرد. این چنین پادشاهی پر فراز و نشیب خسرو دوم معروف به خسرو پرویز به پایان می رسد. از آن پس پیشگویان و ستاره شناسان پیشبینی می کنند که دیگر روز بزرگان نخواهد رسید و بخت از ایرانیان روی برخواهد تافت.

این نوشته تماما برگرفته از شاهنامه و گفته های فردوسی بزرگ است که ما آن را از قالب شعر به صورت نوشته برایتان به پایان رساندیم.

4 6 رای ها
رأی دهی به این نوشته
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
14
0
اندیشه خود را به یادگار بگذارید!x