ماهوی سوری مرزبان مرو

1,123

نخستین بار که از ماهوی سوری می شنویم هنگامی است که یزدگرد سوم آخرین پادشاه ایران باستان، شاه ایران است و اعراب به سوی مرزهای ایران هجوم آورده اند و یزدگرد سوم و بزرگان کشور پس از شکست قادسیه در انجمن مشغول رایزنی و در اندیشه پیدا کردن چاره ای برای نجات کشور هستند. ماهوی سوری از خاندان مهران، یکی از هفت خاندان بزرگ ایران باستان، مرزبان شهر مرو در آن زمان بود.
در این انجمن یزدگرد سوم شاهنشاه ایران می گوید که باید به سوی خراسان و نزد کنارگ (مرزبان) مرو برویم و جنگ را با مسلمانان ادامه دهیم.

همان به که سوی خراسان شویم / زپیکار دشمن تن آسان شویم
کنارنگ مرو است ماهوی نیز / ابا لشگر و پیل و هر گونه چیز

سپه سالار ایران در انجمن فرخ هرمز (خره زاد فرخزاد، برادر رستم فرخزاد) با نظر شاهنشاه مخالفت می کند و ماهوی سوری را فردی خیانت کار و بد اندیش می نامد.


فرخ زاد بر هم بزد هر دو دست / گفت کی شاه یزدان پرست
زبد گوهران بر بس ایمن مشو / کین را یکی داستان است نو


شاهنشاه یزدگرد در پاسخ فرخزاد می گوید که چاره ای نداریم و این تصمیم را آزمایش می کنیم.


بدو گفت شاه کای هژبر ژیان / ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه / گرانمایگان بر گرفتند راه

حرکت یزدگرد سوم به مرو جهت یاری خواستن از ماهوی
پس از ماه ها راهپیمایی یزدگرد و بزرگان ایران به مرو می رسند و ماهوی سوری آگاه می شود که شاهنشاه ایران در نزدیکی مرو است و بی درنگ با سپاهش به پیشواز شاهنشاه یزدگرد سوم می رود و با دیدن شهنشاه از اسب پیاده شده و با چشمانی گریان به سوی شاه می رود و تعظیم می کند.
فرخزاد با دیدن سپاه بزرگ ماهوی نور امیدی در دلش شروع به تابیدن می کند و او را پند می دهد و از او می خواهد که شاه را همچون دو دیده خود نگاه دارد و ماهوی نیز می پذیرد.
پس از مدتی ماهوی سوری در اندیشه رسیدن به شاهی می افتد و تصمیم به کشتن شاهنشاه و رسیدن به پادشاهی ایران میگیرد.


بر این نیز بگذشت چندی سپهر / جدا شد زمغر بداندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی / دگرگونه تر گشت به آیین خوی

خودکامه شدن ماهوی و تصمیم به کشتن یزدگرد
ماهوی سوری برای اجرای نقشه شوم خود نامه ای به بیژن فرماندار شهر سمرقند می فرستد و او را به جنگ شاهنشاه می خواند و او پسرش برسام را با 10 هزار تن سوار به جنگ یزدگرد می فرستد و سپاه بیژن به یک هفته به شهر مرو می رسند و ماهوی که در نهان با سپاه بیژن همدست بود با یزدگرد به جنگ سپاه ترکان می رود و در میان جنگ ناگهان به یزدگرد و همراهانش پشت می کند و از جنگ می گریزند و در اینجا یزدگرد از نیرنگ ماهوی آگاه می شود و بسیار خشمگین می شود و همچون یک شیر درنده شهامت های بسیاری از خود نشان می دهد، طوری که کسی یارای جنگیدن با او را پیدا نمی کند و چون همه همراهانش کشته می شوند رو به گریز می نهد و در آسیابانی پنهان می شود.
ماهوی سوری کس به جاهای مختلف شهر برای یافتن یزدگرد می فرستد، ولی بزرگان مرو ازجمله هرمزد خُراد و مهرنوش، ماهوی را از کشتن شاهنشاه ایران منع می کنند ولی ماهوی بدبخت آنان را تهدید به مرگ می کند و برای پیدا کردن یزدگرد و کشتن او پاداش تعیین می کند.

پناه بردن یزدگرد به آسیابان
و اما یزدگرد شاهنشاه ایران که اکنون تنها شده بود به مدت 3 روز در آسیابان بدون اینکه حتی خوابیده باشد پنهان شده بود و صاحب آسیابان مردی بی مایه به نام خسرو بود وارد آسیابان می شود و با دیدن چهره خورشید مانند یزدگرد با تعجب از او نام و نشانش رو می پرسد و یزدگرد خود را یک سرباز فراری از جنگ با ترکان می نامد و از او طلب خوراک می کند و خسرو نیز نان خشک برای او می آورد.

گشاد آسیابان در آسیا / به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایه یی بود خسرو به نام / نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی / به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند / نشسته به ران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش / درفشان ز دیبای چینی برش


پس از چند روز آسیابان از زیبایی مردی که در آسیابان او بود با کسی صحبت می کرد که سربازان ماهوی از ماجرا آگاه شده و خسرو را نزد ماهوی می برد و ماهوی بی درنگ متوجه می شود که فردی که در آسیابان است کسی جز یزدگرد شاهنشاه ایران نیست و خسرو و سربازانش را برای کشتن او می فرستد و خسرو از ترس جان خویش میپذیرد و خنجری بر جگرگاه یزدگرد می زند و شاهنشاه ایران زمین را در خون خود می غلطاند.

جنگ ماهوی سوری با بیژن و کشته شدن ماهوی
پس از مرگ یزدگرد سوم، ماهوی سوری به ایالات ایران میفرستد و خود را شاهنشاه ایران می نامد و با لشگری جنگجو به شمال شرقی لشگر کشی می کند و این خبر نزد بیژن پهلوان سمرقند می رسید.
بیژن از برسام می پرسد که شاهی را که به او داده است؟ ماجرای کشتن یزدگرد را برای او بازگو می کنند و بیژن با شنیدن ماجرا از کار ماهوی خمشگین می شود و از برسام می پرسد آیا یزدگرد برادر یا پسر و یا دختری دارد که او را یاری دهیم و انتقام یزدگرد را از ماهوی بگیریم؟
برسام پاسخ می دهد که خاندان ساسانیان دیگر به سرانجام رسیده و سراسر ایران را اعراب درنوردیده اند.

بدو گفت برسام کای شهریار / سر آمد بر این تخمه بر روزگار
بر آن شهرها تازیان راست دست / که نه شاه ماند و نه یزدان پرست

پس بیژن از برسام میخواهد تا سپاهش را آماده کنند تا خود او انتقام خون یزدگرد را از ماهوی بگیرد و به بخارا لشگر کشید و منتظر رسیدن ماهوی و لشگرش شد که در آن حوالی در حال تصرف آن سرزمین بودند.
چون ماهوی به آن حوالی رسید و با دیدن سپاه بیژن ناگهان از فرط ترس جان از تنش پرید و بی درنگ دو سپاه در برابر یکدیگر صف آرایی کردند و در آغاز جنگ ناگهان برسام به سوی قلب سپاه ماهوی، جایی که خود او حضور داشت حمله می برد و با دلیری موفق به اسیر کردن ماهوی می شود و سپاهیان برسام از او میخواهد تا همانجا ماهوی را به قتل برساند ولی برسام مانع ازین کار می شود و او را نزد بیژن می برد.
ماهوی با دیدن بیژن مغز از سرش ناپدید می شود. بیژن او را بدنژاد و شاه کش خطاب می کند و از او دلیل کشتن شاهنشاه و یادگار انوشیروان را ازو می پرسد. ماهوی از ترس شکنجه از او میخواهد تا همانجا گردنش را بزند، ولی بیژن با شمشیر یک دست ماهوی را قطع می کند و می گوید که این دست در بدی همتا ندارد وسپس دستور میدهد تا دو پای او را ببرند و سپس گوش و بینی او را بریدند و سپس بیژن دستور می دهد تا او را در ریگ گرم رها کنند تا خوابش ببرد و سپس دستور داد تا سر ماهوی را نیز از تن جدا کنند.
بیژن پس از کشتن ماهوی دستور داد تا آتش بزرگی روشن کنند و ماهوی و سه پسرش را در آتش بسوزانند و کسی از دودمان او را زنده نگذاشت.

سرنوشت ماهوی سوری در منابع دیگر
در منابع همچون کتاب زرین کوب و تاریخ طبری آمده است که ماهوی سوری در دوران سلسله بنی امیه همچنان مرزبان خراسان باقی ماند و ابقای او در خراسان باعث شورش های بسیاری از شهرهای خراسان شد.

سرچشمه ها:
شاهنامه
زرین کوب
تاریخ طبری

2 2 رای ها
رأی دهی به این نوشته
7 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی ترین بیشترین واکنش نشان داده شده(آرا)
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
2
0
اندیشه خود را به یادگار بگذارید!x